مرداد ۹۷

ساخت وبلاگ
می خواهم دست خودم را بگیرم، بِبَرم یک جای دور جایی که دست هیچ کس به او نرسد. یک تنهایی خوب دلم می خواهد بی آنکه کسی نگران حالم باشد یا جویای احوالم.
خسته ام و استخوانهایم درد می کند. دستم توان گرفتن ندارد. می دانم چه میخواهم و بدتر اینکه چگونه می خواهم و کیفیت خواستنم عالی است. اما توانستنم فلج اطفال گرفته و زمین گیر است. شاید پاهایم را حرف مردم دزدیده که پای رفتن ندارم.
ترس، تاریک و سرد است و من همه ی کبریت هایم تمام شده. من منتظر هیچ کس نیستم دیگر. چیزی در من مرا ترک کرده که امید و انتظار و شادی در او بود. خالی ام و پر از حرفهایی که وقت گفتنش نشد.
پ.ن: مرگ یک اتفاق تدریجی است و از جایی شروع می شود که ما زنده شده ایم و جایی شدت میگیرد که ما نا امید می شویم و جایی تمام می شود که ما رمقی نداریم. من فهمیده ام که نشانه های مرگ ضربان قلبی که نمی زند نیست. بلکه نگاهی است که برق ندارد... که نمی درخشد و در جستجوی هیچ چیز تکان نمی خورد. 

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sardarebiasb1 بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 15 اسفند 1398 ساعت: 14:14