خواب نوشت

ساخت وبلاگ
داشتی رانندگی می کردی. جاده بود! من به دستهایت خیره شده بودم (دستهایت که عاشقشان هستم) بعد صورتت را نگاه کردم. نگاهم کردی اما باز با سکوت... گفتم بیچاره کسی که بخواهد با تو راه زندگی برود... آدم خوابش می برد وقتی با تو همسفر می شود...
نگاهم کردی و با خنده گفتی خوابت گرفت؟! همینطور که خمیازه می کشیدم گفتم، بله خب! با لبخند گفتی نخواب! داریم می رسیم به باغ (اینبار هم راه را تو بلد بودی هم کلید را داشتی)
رسیدیم، من زودتر از ماشین پیاده شدم و گنگ ایستاده بودم برای رفتن( به کدام سمت رفتن)... آمدی دستم را گرفتی. گفتی، راه از این طرف است.
پیراهن سفید پوشیده بودی.  

این روزهای من...
ما را در سایت این روزهای من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sardarebiasb1 بازدید : 99 تاريخ : يکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت: 3:30